در تاریخ ۴ آذر ۱۳۶۵ ، شهرستان اندیمشک؛ مورد هجوم ددمنشانه ۵۴ فروند هواپیمای دشمن قرار گرفت. موسسه فرهنگی مردمی نغمه های عشق اندیمشک به مناسبت این روز؛ میزبان آقای رحمانی و همسرشان می باشد.
خانوم طلا فتاحی از خاطرات خود در حماسه ۴ آذر نقل می کند :
درحالی که سر صف بلیط فروشی بودم،نیروهای زیادی را آنجا میدیدم. بلیط گرفتم و به دزفول برای خرید هایی رفتم،ظهر که برگشتم وقتی آسمان را نگاه کردم چیزهای مانند پرنده در آسمان میدیدم،سوال کردم از مردم که اینها چی هستن جواب دادن هواپیما هستن.راننده مارا با ماشین تنهاگذاشت و از ترس فرار کرد اما مسافران راننده را آوردند و گفتند باید مارا برسانی اگه قرار باشه بمیریم همه باهم هستیم و بالعکس.
من با چشم های خودم دیدم که نیروها و مردم شهر قطعه قطعه شده بودند حتی دیدم که بدنهای تیکه تیکه شدشون روی درخت های شهر آویزون بود،و من از ترس فقط میدویدم به سمت بلیط فروشی تا اینکه یک پاسدار آمد آستین لباسم راگرفت و بوسیله ی همان متوقفم کرد و من را به سمت درخت کُناری برد نزدیک راه آهن و گفت همینجا بشین. پاسدار به شدت حال بدی داشت و با اون حالش میرفت مجروحان را نزد من می آورد، منم با چادرم با برگ درخت سعی میکردم خون ریزیشان را قطع کنم.
ساعت ۲ظهرشد و من همچنان همان جا نشسته بودم و پی در پی زخمی می آوردن محلی که من بودم. حال خیلی بدی داشتم،حتی فکر بچه های خودم نبودم وقتی وضع شهر را میدیدم که با خاک یکسان شده و ویران است ومردم یک به یک پشت سرهم پرپر میشوند از بچه های خودم در آن لحظه گذشتم و گفتم بچه های من هم از همین مردم هستن.
ناگهان آشنایی پیدا میشود و راه خانه را نشانم میدهد.
وقتی به نزدیکی خانه ی خود رسیدیم چشمم به هواپیمایی خورد که در فاصله خیلی کمی از من و خانه ام مانده بود،خلبان هواپیما نگاهم میکرد ولی هیچ گونه عملی هم از خودش نشان نمیداد،
اما من ترسیدم و همچنان که به خلبان نگاه میکردم فقط داد میزدم و فرزندان و همسایه ها و اطرافیان خود را صدا میزدم. که آروم آروم فرزندان و فامیلان یک به یک پیدایشان شد الحمدلله.
چیزی که تا به الان هم مرا آزار میدهد این است که تعداد کشته هاو بلایی که به سر مردم آمده بود را درست و کامل اعلام نکردند.
من آنقدر کشته و پیکر قطعه قطعه دیدم که با هیچ کلمه و جمله ای نمیتوانم آن را به خوبی بیان کنم روز بسیار سختی بود و من فقط به طور خلاصه گوشه ای کوچک از این روز سخت را شرح دادم.
حاج یار محمد رحمانی خاطرات خود را این گونه نقل می کند:
ما اعزام جبهه بودیم،رفتیم پادگان حضرت ولیعصر (عج) ظهر بود داشتند اذان را می گفتند رفتیم نماز،یک چادر بزرگ داشتیم به عنوان نماز خانه،گردان حمزه جمع شدیم آنجا نماز بخوانیم.
ناگهان دیدیم که از سمت دهلران پنج تا پنج تا هواپیما به سمت ما می آید.وقتی دیدیم که هواپیما ها درحال آمدن هستند،فرماندیمان اعلام کرد که ماسک هایتان رابردارید و به سمت تپه ها بروید گفت که اگه شیمیایی زدند در آن درد نباشیم.
رفتیم روی تپه ها و آنجا دیدیم که هواپیماها پنج تا پنج آمدند و اندیمشک را بمباران کردند،تنها چیزی که ما توانستیم از آن نقطه ببینیم گرد و غبار بود تا غروب همه ما در پایگاه ناراحت نشسته بودیم،صبح روز بعد اتوبوس هارا آوردند که اندیمشکی ها همگی به شهر بروند.وقتی وارد شهر شدیم،شهر ویران شده بود آنقدر شهر را بمباران کرده بودند که نه دیواری مانده بود و نه شیشه ای…
بیشترین جاهایی که بمباران کردند میدان امام و راه آهن بود این قسمت را کامل بمباران کرده بودند ما آمدیم سری به خانواده زدیم بعد از اینکه دیدیم همگی سالم بودند،همان روز برگشتیم.
ودرآخر عرض کردند: اگر ما رهبرمان را تنها بگذاریم وخدا را از یاد ببریم،زود از بین میرویم ولی اگر خدارو داشته باشیم برنده ایم.
با سلام و خسته نباشید خدمت دوستان پر تلاش نغمه های عشق اندیمشک و گرامی باد یاد و خاطره چهارم آذر ۶۵